ماجرايي که در زير ميخوانيد، ماجراي زندگي دختري است که خيلي زود و ناخواسته در سن نوجواني تبديل به يک مادر شده و بعد در سن 18سالگي از خانه فرار کرده و تبديل به يک دختر فراري،يک زن فراري شده است که به مرور زمان دست به خيلي کارها زده و خيلي خطاها را انجام داده است. تلخ و دردناک است براي هرکس که بخواند ولي چه کنيم که نميشود چشم به روي اين چيزها بست.
نام: ف – م
سن :23 ساله
تحصيلات: چهارم ابتدايي
جرم: فساد در حاشيه شهر
اين خلاصه پرونده زني است که او را همراه ماموري در يکي از راهروهاي آگاهي ميبينم. زن جوان، عصبي به نظر ميرسد. مامور مخصوص زندان در حال تحويل زن به قسمت تحويلي متهمان زندان است. قبل از آمدن مامور با او شروع به صحبت ميکنم. زن نياز به يک همصحبت دارد؛ او اگر امروز رسما يک زن خلافکار است و براي هر بار برقراري ارتباط 15 هزار تومان ميگيرد، به اين دليل است که با رنج زندگي کرده است.
زن ميگويد: نامم «ف» است اما معروف به «فريبا» هستم، دوستان صميميام مرا «فريخطر» صدا ميکنند. چون بعضي وقتها کارهاي خطرناکي انجام ميدهم و بچهها از زبلبازيهايم خوششان ميآيد.
داستان زندگيت را برايمان ميگويي؟
پدر و مادرم هر دو در روستا کارگر هستند؛ پدرم براي دخترها اصلا ارزشي قائل نيست، مادرم زن دوم بود. پدرم با او در شيراز آشنا ميشود، درحالي که خودش اصالتا از يکي از روستاهاي جنوب خراسان است. من سه تا برادر و دو تا خواهر ناتني دارم. سه تا خواهراصلي هم دارم. پدرم مرد زورگويي است. الان هم پليس آدرس او را ميخواهد، در حالي که من نميدانم کجا ساکن است!
از سه سالگي در يکي از روستاهاي نزديک چناران ساکن شديم. زماني که 10 ساله بودم، وقتي از مدرسه به خانه آمدم و پدرم را با يکي از کساني که با او رابطه داشت، دروضعيت نامناسبي ديدم. وحشتزده پيش مادرم رفتم اما او بيتفاوت نسبت به رفتار پدرم از کنار موضوع گذشت. مادرم از پدرم خيلي ميترسيد. پدرم مرد هرزهاي است، تا حدي که حتي يک بار در 12 سالگي براي ترساندنم قصد تجاوز به من را که دخترش بودم، داشت. به خاطر دارم، در 17 سالگي فيلم ناجوري را برايم گذاشت و از اتاق بيرون رفت. او حتي در اتاق را رويم قفل کرد. نيمساعت بعد دو پسر جوان به اتاقمان در روستا آمدند و گفتند: «پدرت تو را به ما به مدت سه هفته فروخته است.» بعد از رفتن جوانها ازروستا متوجه شدم، باردارهستم. بعد از چندماه از تولد بچهام، پدرم مرا با رفيق پامنقلش آشنا کرد و در معاملهاي مرا به 100هزار تومان به دوستش فروخت. شب قبل از عقد، از روستايمان فرار کردم و به مشهد آمدم، سه بار زندان رفتم، دفعه اول به خاطر روابط نامشروع 4ماه و 18 روز زنداني بودم، شلاق هم خوردم - اولين شلاق خيلي درد داشت اما از دومي به بعد، هيچي نفهميدم- آن موقع 18 سالم بود، دفعه دوم 3روز در زندان بودم، ازخانه فرار کردم، 3 شب قرنطينه بودم، خيلي از زنهاي اسمي را در قرنطينه زندان ديدم، دفعه سوم هم الان است که هنوز قاضي وضعيتم را روشن نکرده و براي تحقيق بيشتر مرا به اينجا فرستاده است.
جالب است؛ در نزديکي اين زن جوان، دختر نوجواني نشسته که مادر ناتنياش در حال انجام برخي کارهاي مربوط به آزاد شدنش است، دختر از خانه فرار کرده است، او با رنگ و روي پريده و متعجب به زن جوان نگاه ميکند. دختر به مدت يک هفته در خانه دوستش ساکن بوده، در حالي که علت فرارش را نميگويد، اما آنچه مهم است اين نکته؛ که او اولين تجربه فرار را داشته و در اين ميان نيروهاي مددکاري در آگاهي در مسير قانوني وظيفهشان تنها او را به خانوادهاش دادهاند، اما آيا واقعا اين کافي است؟!
به صحبت با زن جوان ادامه ميدهم و از او ميپرسم، از زندان تو را به بهزيستي نفرستادند؟
چرا، سه سال بهزيستي بودم، بعد سه سال از مادرم با التماس خواستم به بهزيستي بيايد و مرا ببرد.
چرا؟
چون آدم را رواني مي کند، شب تا صبح رفتارهاي زشت کساني را ميبيني که هيچ توجيه منطقي براي رفتارشان نداري، اين وضع بدجوري عذابم ميداد. خيلي ميترسيدم، آدم احساس ميکند، درخيابان بخوابد، بهتر از آنجا است، روزها خيلي خوب بود در آشپزخانه کار ميکردم اما شبها نه!
مادرت آمد يا نه؟
بله 6 ماه طول کشيد تا راضي شد، بيايد. از بهزيستي که آزاد شدم، همراه مادرم به خانه رفتيم، خواهر بزرگترم در خانه پدرم بود؛ پدرم دو تا از دخترهايش را فروخته بود و به دنبال مشتري براي پسرهايش بود. وضعيت را که اين طوري ديدم، دوباره از خانه فرار کردم، در مشهد با دو مرد جوان دوست شدم، همراه آنها خانهاي در شهرک حجت اجاره کرديم، هرسه نفرمان خرج خانه را با مشارکت هم ميپرداختيم.
از کجا خرجت را در ميآوردي؟
پاتوقم، فلکه پارک و داخل پارک ملت است. همان جا با يکي دوست ميشدم.
از جرمت خبر داري؟
آره، ممکن است تا مدتي در زندان باشم.
از اين موضوع ناراحت نيستي؟
مگر ممکن است که ناراحت نباشم، اما چکارکنم؛ جايي را ندارم، احتمال دارد بعضي از دوستانم هم آنجا باشند، اين مسئله زندگي در زندان را برايم آسانتر ميکند. من که کسي را در بيرون از زندان ندارم تا منتظرم باشد. بيرون همش بدبختي است! اگر فردا آزاد شوم، باز هم همين آش است و کاسه، باور کنيد؛ هيچ معجزهاي در زندان و بهزيستي و خانه پدرم برايم اتفاق نميافتد.
مامور زندان او را تحويل آگاهي ميدهد و او درحالي که عصبي است، اشکهايش را با گوشه چادرش پاک ميکند، با من خداحافظي کوتاهي کرده و ميرود.
***
نمي دانم، چگونه بايد داستان زندگي پرحاشيه اين زنان و دختران را به تصويرکشيد؛ وقتي که تنها جرم واقعي آنها انگار اين است که از پدران و مادراني متولد شدهاند که در اصطلاح جامعهشناسي خانواده و جامعهشناسي آسيبهاي اجتماعي به آنها اولياي بدسرپرست ميگويند. چگونه ميشود، ازآنها توقع سلامت درزندگي اجتماعي را داشت، درحالي که اعتياد به روابط نامشروع قسمتي از زندگي بيمار گونه آنها شده و مددکاران براي درمان و رسيدن به سلامت جسمي و جنسي و روحي براي آنها نيازمند سالها کار علمي با تامين هزينههاي کلان در زندانها و سازمان بهزيستي هستند.
اين درحالي است که تا تأمين اين هزينهها براي سازمانهاي ذيصلاح اين آسيبديدگان آرام آرام در گندابهاي اجتماعي بدون کوچکترين کمکي، تنها به جرم زاده شدن از پدر و مادري بي تعهد غرق و نابود خواهند شد؛ درحالي که مديران ردههاي بالاي اجتماعي هم چنان درگير شعارهايي هستند که پايان شعارهايشان شايد به عمر اين نابود شدگان قد ندهد و بدتر از همه اين که آمار اين بيچارگان به دليل جوان بودن کشور و وجود مواد مخدر و نداشتن ايمان و اعتقاد مذهبي وتکيه گاه مناسب اجتماعي همچنان درحال افزايش است و هيچ کس نميخواهد باور کند هر روز به آمار اين فراريهاي هراسان از خانه، افزوده ميشود.بايد برخي از مشکلات اجتماعي را در حوزه هاي آسيبهاي اجتماعي بپذيريم و آنها را به سوژه هاي پنهان در جامعه و حوزه هاي آماري و پژوهشي تبديل نکنيم؛ مردم اين مشکلات را ميبينند وخانوادههاي سالم نيز با حضور اين آسيب ديدگان در جامعه که درمان مناسب نشدهاند همچنان نگران جوانهايشان هستند.
نظرات شما عزیزان: